قوله: و منْ کل شیْ‏ء خلقْنا زوْجیْن در ضمن این آیت اثبات فردانیت و وحدانیت خداوند است جل جلاله و تقدست اسماوه و تعالت صفاته.


هر چه آفرید از محدثات و مکونات همه جفت آفرید قرین یکدیگر یا ضد یکدیگر چنانک نرینه و مادینه، روز و شب، نور و ظلمت، آسمان و زمین، و بر و بحر، شمس و قمر، جن و انس، طاعت و معصیت، سعادت و شقاوت، هدى و ضلالت، عز و ذل، قدرت و عجز، قوة و ضعف، علم و جهل، زندگى و مردگى.


صفات خلق چنین آفرید، جفت یکدیگر آفرید و یا ضد آفرید تا بصفات آفریدگار نماند و وحدانیت و فردانیت او بر خلق ظاهر گردد، که عزش بى‏ذل است و قدرت بى عجز و قوت بى‏ضعف و علم بى‏جهل و حیاة بى‏موت و فرح بى‏غم و بقاء بى‏فنا.


خداى یگانه یکتا یگانه در ذات و صفات، یکتا در سزا، از همه کس منزه و از همه چیز جدا، لیس کمثله شى‏ء، چو او کس نیست و او را مثل و مانند نیست.


مانندگى از انبازیست و الله جل جلاله بى‏شریک و بى‏انباز است، بى‏نظیر و بى‏نیاز است. در منعش ببند و در جود و از است. گناه آمرز و معیوب نواز است. پیدا کننده مهر خود ببنده نوازى، دوست دار بنده با بى‏نیازى. و مهر او کننده میان خود و بنده بى‏شرکت و بى‏انبازى. پس سزاء بنده آنست که در هر حال که بود اگر خسته تیر بلا بود یا غرقه لطف و عطا، دست در کرم وى زند و پناه بوى دارد و از خلق با وى گریزد، چنانک خود میفرماید جل جلاله: ففروا إلى الله، فرار مقامى است از مقامات روندگان و منزلى از منازل دوستى. کسى که‏ این مقام او را درست شود نشانش آنست که همه نفس خود غرامت بیند، همه سخن خود شکایت بیند، همه کرد خود جنایت بیند، امید از کردار خود ببرد و بر اخلاص خود تهمت نهد. اگر دولتى آید در راه وى، از فضل حق بیند و از حکم ازل، نه از جهد و از کردار خود.


بو الحسین عبادانى مردى بود از جوانمردان طریقت، درویشى با وى محبت داشت، هر دو رفتند از رمله تا بکران دریا رسیدند، ملاح ایشان را در مرکب نشاند و دو روز در آن مرکب بودند. درویشى را دیدند در آن مرکب در کنجى سر فرو برده وقت نماز برخاستید و فریضه بگذاردید باز سر بمرقع فرو بردید و هیچ سخن نگفتید.


بو الحسین گفت: من فرا پیش وى شدم گفتم ما یاران توایم، اگر ترا چیزى بکار باید با ما بگوى. گفت: فردا نماز پیشین از دنیا بخواهم رفت چون بکران دریا رسید آنجا درختستانى بینید در زیر آن درختان ساز و برگ من نهاده جهاز من بسازید و مرا آنجا دفن کنید و این مرقع من ضایغ مکنید. در راه شهر جبله شما را جوانى ظریف نظیف پیش آید، این مرقع از شما بخواهد بدو دهید.


دیگر روز نماز پیشین بگذارد و سر فرو برد چون فراز شدیم رفته بود از دنیا چنانک خود گفته بود. رفتیم در آن درختستان چنانک نشان داده بود. دیدیم گورى کنده و کفن و حنوط و هر چه بکار بایست ساخته و آنجا نهاده. او را دفن کردیم و مرقع وى برداشتیم و روى بجبله نهادیم. آن جوان که نشان داده بود، در راه آمد، گفت آن ودیعت بیارید، گفتم براى خداى با ما بگوى که این چه قصه است و چه حال و آن مرد که بود و تو کیستى؟ گفت: درویشى بود میراثى داشت و ارث طلب کرد، مرا بوى نمودند. شما میراث بمن سپارید و روید آن مرقع بوى سپردیم.


ساعتى از چشم ما غائب گشت باز آمد مرقع پوشیده و جامه خویش همه از تن بیرون کرده و گفت این بحکم شماست و برفت. ما در مسجد جبله شدیم، دو روز آنجا بودیم فتوحى نیامد پاره‏اى از آن جامه بآن یار خود دادیم ببازار برد تا بفروشد و خوردنى آرد، ساعتى بود و وى میآمد و خلقى عظیم در وى آویخته، درآمدند و مرا نیز گرفته و میکشیدند، گفتم چه بودست، گفتند پسر رئیس جبله سه روز گذشت تا ناپدید است و اکنون جامه وى با شما مى‏بینیم.


پس ما را بردند پیش رئیس و از حال پسر پرسید ما قصه وى بگفتیم از او تا آخر چنانک بود. آن رئیس بگریست و روى بآسمان کرد، گفت الحمد الله که از صلب من کسى بیامد که شایسته درگاه تو بود.


پیر طریقت گفت: اى بارى ببر و هادى بکرم، فروماندم در حیرت یک دم آن دم کدام است.


دمى که نه حوا در آن گنجد نه آدم. گر من آن دم بیابم چون من کیست، بیچاره زنده‏اى که بى‏نفسش میباید زیست. همه خلق زنده از مرده میراث برد مگر این طائفه که مرده از زنده میراث برد.


این مردگى آنست که مصطفى (ص) از ابو بکر صدیق نشان داد که


من اراد ان ینظر الى میت یمشى على وجه الارض فلینظر الى ابى بکر.


و ما خلقْت الْجن و الْإنْس إلا لیعْبدون و الذین سخطت علیهم فى آزالى و ربطتهم الیوم بالخذلان فیما کلفتهم الیوم من اعمالى و خلقت النار لهم بحکم الهیتى و وجوب حکمى فى سلطانى ما خلقتهم الا لعذابى و انکالى و الله اعلم.